دقیقا همونجایی که فکر میکنی به اندازه کافی آدما رو شناختی و به اندازه درد کشیدی... دقیقا همونجا یه درد جدیدی میاد سراغت که با خودت میگی عهههه چه جالب هنوز جا دارم، هنوز تنم روحم قلبم جای خالی واسه زخم داره... درست همون موقع که فکر میکنی دیگه تنها نیستی، درست وقتی که بین دوستاتی و خوش میگذره یهو همه چی محو میشه یه خاطره در میزنه، یه زخم میاد خودشو نشون میده ، و یه چاقو به عنوان هدیه واست میاره که به دست خودت فرو کنی تو خاطرههات و هی بکشی بیرون و باز فرو کنی... موندم آدم چقدر تحمل داره؟ تا کی بلده نشون نده که شکسته؟ تا کی میتونه بین بقیه بخنده و شبا از درد گریه کنه؟
..................................
"ببار ابر بهاری..... ببار کافی نیست!
هنوز
گریه بر این جویبار
کافی نیست ..."