Now

این بار هم نتونستم صبر کنم که خودش پیام بده و بازم خودم بهش پیام دادم....

به بهونه کاری که بهم سپرده بود حرف رو شروع کردم، حالش رو پرسیدم، بعد نیم ساعت آنلاین شد و جواب داد

فهمیدم که حالش خوب نیست(از تایپ کردن آدما هم میفهمم که حالشون چطوره) پرسیدم چرا ناراحتی؟؟ و ته دلم خدا خدا میکردم بعدش اونم حالم رو بپرسه،اصولا فکر میکنم آدما واسه این حال بقیه رو میپرسن که اونام حالشون رو بپرسن، به خصوص آدمای تنها.

گفت "خوبم"، ولی میدونستم که نیست، فقط واسه اینکه من ناراحت نشم اینو گفت، بعد از چند پیام ازم پرسید "خودت چطوری؟ بهتر شدی؟"

اولش یکم خوشحال شدم که همونی که میخواستم شد، ولی بعدش حالم مثل یه پتک خورد تو سرم نمیدونستم از کجا شروع کنم، از اتفاقی که افتاده بود براش بگم، یا از اینکه چقد دلم واسش تنگه، دومی رو نمیتونستم بگم، پس اولی رو گفتم....

راجب شرایطی که پیش اومده بود باهاش حرف زدم، اونم یکمی باهام حرف زد،مهم نبود چی میگفتم باهاش،فقط میخوام باهاش حرف بزنم

دنبال بهونه میگردم باهاش حرف بزنم...یه ساعتی باهاش حرف زدم و چون نباید زیاد باهاش حرف میزدم گفتم برو به کارات برس و اگه خواستی بعدا بیا حرف بزنیم....اونم طبق معمول گفت چشم.

چند ساعت ازش گذشت، و باز نتونستم منتظر بمونم خودش بیاد، به بهونه کنسل شدن مهمونی رفتن شب یلدا رفتم باهاش حرف بزنم

این‌بار سریع خوند پیامامو، انگار خودشم منتظر بود باهاش حرف بزنم...اینبار وقتی بهش گفتم حالت چطوره دیگه نگفت خوبم، گفت دلم گرفته 

هم ناراحت شدم هم خوشحال، ناراحت از اینکه هنوز حالش بده، و خوشحال از اینکه میتونستم باهاش حرف بزنم.

هم خودش میدونست هم من که وقتی باهاش حرف میزنم میتونم حالش رو بهتر کنم، حداقل موقتی،همیشه دلم میخواست یکی مثل خودم پیدا میشد میتونست حالم رو مثل خودم خوب کنه،باهاش حرف زدم و حالش کمی بهتر شد، ولی گفت میرم میخوابم منم گفتم باشه....

چون ناراحت‌تر شده بودم میدونستم که میتونم یه شعر خوب بنویسم...

یکی گفتم، واسه خود خودش....تموم که شد واسش فرستادم ، دلهره داشتم، چون حرف دلمم توش بهش گفته بودم اینکه چقد دلم داره واسش در میاد ......

 

Before

روز اولی که دیدمش همون روز اول دانشگاه بود، اعتماد به نفسش بالا بود وقتی حرف میزد، و منم از آدمای با اعتماد به تفس میترسیدم

شاید خودم اعتماد به نفس نداشتم، با خودم گفتم حتما یکی از درسخونای کلاس میشه

نگاهمون به هم نخورد، چون  نه توی این سه سال اصلا به دوستی فکر کرده بودم، چون هنوز جای زخم قبلیم درد میکرد، هنوز داشتم تیکه‌های رابطه قبلیم رو جمع میکردم. و قصد نداشتم حالا حالا با کسی وارد رابطه بشم.و اونم نگاه نمیکرد، دلیلش رو هم میشه حدس زد دیگه...

همون هفته اول بچه‌ها یه گروه تلگرامی تشکیل دادن که مثلا هماهنگی واسه درسا بشه، و نمیدونم چجوری شد که تو اون هفته چند نفر از بچه‌‌ها بازم یه گروه مجزا تشکیل دادن و به قول معروف اکیپ تشکیل دادن، و از قضا  منم توشون بودم،اونم بود....

یه ماه اول تقریبا هر شب توی گروه چت بود، ولی خبری از پی‌وی رفتن نبود، همه فاز رفاقتی گرفته بودن...البته من میدونستم این جو پایدار نیست چون قبلا دیده بودم از این دست آدما، و چون آدما رو خوب میشناسم.

این یه ماه شاید آخرین نفری که باهاش یکم گرم گرفتم اون بود، شاید حتی رسید به ماه دوم...من اصولا با کسی زیاد گرم نمیگیرم و از اون پسرای خوشمزه نبودم.یه بار که یه شعر بداهه گفتم راجب بچه‌ها نظر همه جلب شد

بعد از یه ماه تقریبا با همه بچه‌ها حرف زده بودم توی پی‌وی به جز اون، اما این مدت همه‌ش واسم جالب بود رفتارش، خیلی پیچیده و جالب بود، انگار همه تضادها رو داشت، شاد بود وغمگین، پرجنب و جوش بود و سر به زیر و... 

نمیدونم به چه بهانه‎ای بود ولی حرفامون از حدود ماه اول شروع شد،من چون همیشه ناراحت بودم و توخودم، یه بار واسش از حس و حالم گفتم، و واکنشی که داشت شوکه‌م کرد!! واسه اولین بار توی چندسال اخیر،یکی بود که میفهمید که چی میگم، یا حداقل سعی داشت که بفهمه.....