"تــــــو لیاقتت بیشتر از منــــــه"
"امیدوارم یکی کــــــه لیاقتت رو داشته باشه بیاد"
هــــــر وقت این جمله رو از طرفت شنیدی
بدون یا دلش پیش یکـــــی دیگهس
یا تــــــو واسش کافی نبودی..
"تــــــو لیاقتت بیشتر از منــــــه"
"امیدوارم یکی کــــــه لیاقتت رو داشته باشه بیاد"
هــــــر وقت این جمله رو از طرفت شنیدی
بدون یا دلش پیش یکـــــی دیگهس
یا تــــــو واسش کافی نبودی..
تا حالا شده حس کنی نقشت واسه بقیه جز یه ابزار نیست؟ حس چسب زخم بودن رو داشتی؟
نمیدونم داشتی یا نه...! ولی من دارم یعنی زندگیم همین بوده، هر جا یه نفر یه کمکی خواسته با کله رفتم کمکش کردم، واسش وقت گذاشتم، درداش رو ب جون خریدم، و وقتی خوب شده یه مرسی گفته و رفته پی کارش و من موندم دردام که حالا دردای اونم روش اضافه شده...
همین جوری ذره ذره یه ترک بر میداری و یه روزی میرسه که با یه اشاره میریزی... به خشکی برگی که پا میذاری روش میشکنی... و میدونی چیه؟ هر چقدر هم شاکی باشی و بگی چرا من دست همه رو گرفتم و خودم دستتنهام؟ بازم تاثیری نداره میگن "خو میخواستی کمک نکنی"، مجبورت کردن؟ خب راستم میگن
نمیدونم چند نفرتون چسب زخم هستین ولی خودتون پُر زخمین... ولی فک کنم خیلی به "خودمون" بدهکاریم...عمری واسه بقیه زندگی کردن کم نیست ..
................................
بامت بلند باد ...
ڪه دلتنگیت مرا ...
از هر چه هست
غیر تو بیزار ڪرده است ...!
دقیقا همونجایی که فکر میکنی به اندازه کافی آدما رو شناختی و به اندازه درد کشیدی... دقیقا همونجا یه درد جدیدی میاد سراغت که با خودت میگی عهههه چه جالب هنوز جا دارم، هنوز تنم روحم قلبم جای خالی واسه زخم داره... درست همون موقع که فکر میکنی دیگه تنها نیستی، درست وقتی که بین دوستاتی و خوش میگذره یهو همه چی محو میشه یه خاطره در میزنه، یه زخم میاد خودشو نشون میده ، و یه چاقو به عنوان هدیه واست میاره که به دست خودت فرو کنی تو خاطرههات و هی بکشی بیرون و باز فرو کنی... موندم آدم چقدر تحمل داره؟ تا کی بلده نشون نده که شکسته؟ تا کی میتونه بین بقیه بخنده و شبا از درد گریه کنه؟
..................................
"ببار ابر بهاری..... ببار کافی نیست!
هنوز
گریه بر این جویبار
کافی نیست ..."
به نظرتون وقتی عاشق کسی هستید و طرف دوستون داره ولی نمیخواد باهاتون باشه.... باید صبر کرد و امیدوار بود؟
یا باید بگذری و کنار بیای و فراموش کنی؟
تا یکی دو هفته نمیدونستم دارم چکار میکنم و باید چکار کنم، همین جور ادامه میدادم روال قبلی رو، ولی همش یه هراس عجیبی داشتم...چیزی که سه سال ازش دوری کرده بودم الان از رگ گردن بهم نزدیکتر شده بود، نه میشد ازش فرار کنم نه میشد ادامه بدم...
شعری که فرستادم واسش رو خوند و خیلی خوشش اومد، و گفت عالیه. شعرام رو دوس داره همیشه و نمیدونم این عالی گفتنش واسه این بود که شعرام رو دوس داره یا واسه این بود که این بار خوب شده بود...
یکم حرف زدیم و رفت پیش بقیه واسه شب یلدا، بهش گفتم اگه دوس داری بیا آخر شب حرف بزنیم،گفت باشه...ولی نیومد، هنوزم نمیخواد بیاد...نمیدونم منطق تا چه حد میتونه جلو عشق قد علم کنه،ولی هر بار جلوش رو میگیره، یا خیلی بی منطقم، یا خیلی به عشق بها میدم
این بار هم نتونستم صبر کنم که خودش پیام بده و بازم خودم بهش پیام دادم....
به بهونه کاری که بهم سپرده بود حرف رو شروع کردم، حالش رو پرسیدم، بعد نیم ساعت آنلاین شد و جواب داد
فهمیدم که حالش خوب نیست(از تایپ کردن آدما هم میفهمم که حالشون چطوره) پرسیدم چرا ناراحتی؟؟ و ته دلم خدا خدا میکردم بعدش اونم حالم رو بپرسه،اصولا فکر میکنم آدما واسه این حال بقیه رو میپرسن که اونام حالشون رو بپرسن، به خصوص آدمای تنها.
گفت "خوبم"، ولی میدونستم که نیست، فقط واسه اینکه من ناراحت نشم اینو گفت، بعد از چند پیام ازم پرسید "خودت چطوری؟ بهتر شدی؟"