قبلش چی بود؟

Now

شعری که فرستادم واسش رو خوند و خیلی خوشش اومد، و گفت عالیه. شعرام رو دوس داره همیشه و نمیدونم این عالی گفتنش واسه این بود که شعرام رو دوس داره یا واسه این بود که این بار خوب شده بود...

یکم حرف زدیم و رفت پیش بقیه واسه شب یلدا، بهش گفتم اگه دوس داری بیا آخر شب حرف بزنیم،گفت باشه...ولی نیومد، هنوزم نمیخواد بیاد...نمیدونم منطق تا چه حد میتونه جلو عشق قد علم کنه،ولی هر بار جلوش رو میگیره، یا خیلی بی منطقم، یا خیلی به عشق بها میدم

دیشب کلی حرف زدیم و شوخی کردیم که از اون حالت قبلی در بیایم....حالش خوب بود و میشد از پشت گوشی هم حسش کرد

آخر شب وقتی از تلگرام حرف میزدیم و دیگه خوابش گرفته بود گفت" دوست دارم" با یه ایموجی قلب شکسته ، و رفت و دیگه تا صبح جواب نداد...شب که خوابیدم با خودم گفتم نباید بهش دلخوش کنم چون احتمالا فردا که از خواب بیدار شه بازم دلایل و منطقش رو میاره جلو و دو دوتا چارتا میکنه و باز بر میگرده رو مود قبلی.... که همینطورم شد، فرداش که سه چارتا پیام آخریم رو خونده بود جواب نداد، تا وقتی که خودم بهش جواب دادم 

شاید به زمان احتیاج داره ، تنها امیدمم همینه که زمان مشخص کنه به کسی جز من نیاز نداره...امشب اومد گفت"شب خوش" و یه ایموجی قلب گذاشت، و رفت، نت رو خاموش کرد.درست مثل دیشب که سریع رفت.

هنوز نمیخواد ،هنوز میترسه....

Before

درد دل کردن کم کم شروع شد، بیشتر اون میگفت و بیشتر من میشنیدم، طبق عادت همیشه‌م... من از اول گوش بودم، بلد نیستم زبان باشم! از حالش برام گفت و از اینکه چه اتفاقی افتاده توی رابطه قبلیش که الان واسه اون حالش بده...منم بهش کمک میکردم. کم کم چتامون زیاد شد و دیگه هر روز با هم حرف میزدیم، جدا از تایمای دانشگاه البته، یه جورایی داشتم به سمتش جذب میشدم و دوس داشتم بیشتر باهاش حرف بزنم، و بیشتر از بقیه فاصله گرفتم...البته هنوزم رو حرفم بودم، نمیخواستم وارد رابطه با کسی بشم....همینطور که حرفامون بیشتر میشد اون حس محبت هم بیشتر میشد، گاه و بی‌گاه واسم یه چیزایی میاورد و میداد بهم توی دانشکده، خوراکی و.... منم همینطور بدون منظور و ناخودآگاه یکی دوتا کادو دادم بهش، مثل کتاب و چندتا چیز دیگه....حرفامون ادامه داشت، نزدیک یه ماه تقریبا هر روز حرف میزدیم راجب همه چی، هرچی که بگی.

تا اینکه بعد از حدود یه ماه و نیم حرف زدن مداوم چندین ساعته، یه شب یهو به خودم اومدم و دیدم نمیتونم ازش دور بشم...خیلی ترسناک بود چون نمیخواستم اینجوری بشه، نمیخواستم بازم درگیر این قضایا بشم سعی کردم ازش دوری کنم، پیام ندم، حرف نزنم تو دانشگاه....ولی نشد، فایده نداشت، به اندازه کافی درگیرم کرده بود،چیز جدی‎‌ای هم نبود ولی من میتونستم تشخیص بدم.

بوی درد رو از شش فرسخی تشخیص میدم، میدونستم بازم چه عاقبتی در انتظارمه...