قبلش چی بود؟

تا یکی دو هفته نمیدونستم دارم چکار میکنم و باید چکار کنم، همین جور ادامه میدادم روال قبلی رو، ولی همش یه هراس عجیبی داشتم...چیزی که سه سال ازش دوری کرده بودم الان از رگ گردن بهم نزدیکتر شده بود، نه میشد ازش فرار کنم نه میشد ادامه بدم... آخرش دلو زدم به دریا و بهش گفتم... قبلش خیلی اصرار کردم که لطفا ناراحت نشو فقط یه چیزیه که اگه نگم میترکم، چون اونم مثل من همش دوری می‌کرد از رابطه به همون دلیل که من میکردم... نمیخواستم فکر کنه از اول به این قصد باهاش حرف زدم و دائم چت کردم باهاش...

بهش گفتم ممکنه یه حسی بهت پیدا کنم... 

کلی توضیح دادم که سوءتفاهمی پیش نیاد، بهش گفتم که میترسم واسه همین قضیه از دستت بدم و نمیخوام، که واقعا نمیخواستم... چون همین که حرفام رو می‌فهمید یعنی خیلی با همه فرق داشت...

انتظار داشتم بگه اشکال نداره و مشکلی نیست، ولی گفت بذار فکرامو جمع کنم همه چی بهم ریخته‌ست...

انگار همه چی رو سرم خراب شد، چیزی که میترسیدم سرم اومده بود، همش با خودم میگفتم یعنی ممکنه ناراحت شده باشه؟ یعنی ممکنه واسه همچین چیزی یه دوست خوب واسم به یه غریبه تبدیل بشه؟ 

کلی سوال تو سرم بود و اونم نبود... ساعت 8گفتم بهش و اونشب اتفاقا زلزله اومده بود، به همین بهونه زدم بیرون... با اینکه سرد بود ولی زدم بیرون، اصلا تو کتم نمی‌رفت که واسه همچین چیزی آنقدر حساسیت به خرج بدم، چرا انقدر واسم مهم شده بود؟ یه ریز تا ساعت 12 قدم زدم که بالاخره اومد...